 
                         
                    دیرگاهی پیش بیگانه را در جملهای خلاصه کردم که تصدیق میکنم بسیار شگفتنما و خارق اجماع است: «در جامعۀ ما هر آدمی که در سرِ خاکسپاریِ مادرش نگرید، خودش را در معرض این خطر میآورد که محکوم به مرگ شود.» مرادم از آن گفته جز این نبود که قهرمانِ کتاب محکوم میشود، زیرا در بازیِ همگانی شرکت نمیکند. بدین معنی او با جامعهای که در آن میزیَد، بیگانه است. در حاشیه، در کنارۀ زندگی خصوصی، منزوی و لذّتجویانه پرسه میزند. اگر آدم از خودش بپرسد که «مورسو» از چه باره در بازیِ همگانی شرکت نمیکند، پاسخش ساده است: مورسو از دروغ گفتن سر باز میزند. دروغ گفتن نه تنها آن است چیزی را که راست نیست بگوییم، بلکه همچنین و بهویژه آن است که چیزی را راستتر از آنچه هست بگوییم. و در مورد دل انسان، بیشتر آنچه احساس میکنیم، بگوییم. این کاری است که همهمان هر روز میکنیم تا زندگی را ساده گردانیم. «مورسو» به خلافِ آنچه مینماید، نمیخواهد زندگی را ساده گرداند. «مورسو» میگوید که او چیست، از گُنده جلوه دادن احساسهایش سر باز میزند و جامعه بیدرنگ احساس خطر میکند.
«مورسو» در بخش اوّل مادرش را خاک میکند و مرتکب در ظل آفتاب میشود و در بخش دوّم، روزهای زندان و محاکمه را میگذراند. همان بخشی که خیلیها میگویند «مورسو» روشنبینی خود را بهدست آورده و با کشیش درمیافتد و لذّت میبرد از اینکه مردم به تماشای اعدامش بروند. «آلبر کامو» در این رمانِ کوتاهِ ستودنی، گونهای اضطراب را که در حال و هوای عاطفی روزگارش نهفته بود، به بیان درآورد. احتمال دارد که «بیگانه» به منزلۀ یکی از ارجمندترین کارهای ادبی نیمۀ سدۀ بیستم در فرانسه بماند.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .