... بخواب هلیا، دیر است. دود، دیدگانت را آزار میدهد. دیگر نگاه هیچکس بُخارِ پنجرهات را پاک نخواهد کرد. دیگر هیچکس از خیابانِ خالیِ کنارِ خانهی تو نخواهد گذشت. چشمانِ تو چه دارد که به شب بگوید؟ سگها رؤیای عابری را که از آن سوی باغهای نارنج میگذرد، پاره میکنند. شب از من خالیست هلیا. گلهای سرخِ میخک، مهمانِ رومیزی طلاییرنگ اتاق تو هستند، امّا گلهای اطلسی، شیپورهای کوچک کودکان. عابر در جستوجوی پارههای یک رؤیا، ذهن فرسودهاش را میکاود. قماربازها تا صبح بیدار خواهند نشست و دود، دیدگانت را آزار خواهد داد. آنها که تا سپیدِ صبح بیدار مینشینند، ستایشگران بیداری نیستند. رهگذر پارههای تصوّرش را نمییابدو به خود میگوید که به همه چیز میشود اندیشید، و سگها را نفرین میکند. نفرین، پیامآورِ درماندگیست و دشنام، برای او برادریست حقیر...
ـ از متن کتاب ـ
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .