قرن چهاردهم میلادی است. «رایموندو فوسکا» بر شهرِ کارمونا در ایتالیا فرمان میراند، امّا سروری بر این شهر کوچک که «چون قارچی بر فراز کوهی سنگی نشسته» او را راضی نمیکند. جنگهای پیدرپی که با هدف بزرگتر و آباد کردن کارمونا درمیگیرد، افقهای هرچه گستردهتری را در برابر چشمانِ فوسکا میگشاید. همچنین نیروهای تازهای سر برمیآورند که در برابرشان نهتنها کارمونا و فلورانس ـ شهر آرزویی فوسکا ـ بلکه حتّی ایتالیا، کوچک و ناتوان میشود. اکنون سرنوشت انسانها و شهرها سرنوشتی جهانی شده است؛ برای دگرگون کردنِ جهان باید آن را سراسر به دست گرفت. امّا کار جهان دشوار است و زندگیِ کوتاه مردمان خاکی از پسِ آن برنمیآید. باید زندگیِ جاوید یافت.
امّا در زمان بیکرانه هیچ کاری نمیماند که ارزش آغازیدن، کوشیدن و به پایان رسانیدن را داشته باشد. زمان که هر لحظهای برای انسانهای میرا ارزشی یگانه دارد، برای فوسکا خطِ پایانناپذیری میشود که او در امتدادش سرگردان و یله است. همۀ آنچه جستجو میکرده پوچ و تباه میشود. انسانهایی که دوست میدارد، میمیرند و خاک میشوند و مرگِ عزیز، مرگی که زیبایی گلها از اوست، شیرینی جوانی از اوست، مرگی که به کار و کردار انسان، به سخاوت و بیباکی و جانفشانی و ازخودگذشتگی او معنی میدهد، مرگی که همۀ ارزش زندگی بسته به اوست، از فوسکا میگریزد. او به بُتی سنگی ماننده است که پنداشته میشود همه چیز را میداند و میبیند، بر همه چیز فرمان میراند و سرنوشت هرآنچه هست، وابسته به اوست. امّا در ذاتِ سنگیاش هیچ احساسی نمیتپد و هیچ چیز بر او اثر نمیگذارد. با این جهان و با مردمانِ خاکی آن بیگانه است. بیگانه همچون سنگی که از دوردستهای کهکشان فروافتاده باشد. دلِ سنگیاش تپش و جوشش زندگی میرا و گذرای انسانها را درنمییابد. انسانهایی که «سنگ نیستند، میخواهند سرنوشتشان کار خودشان باشد، روزی همه میمیرند، امّا پیش از مردن زندگی میکنند.»
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .