 
                         
                    رمان «مرشد و مارگریتا» نهتنها یکی از مهمترین آثار ادبیات روسی قرن بیستم است، بلکه نمونهای کمنظیر از ترکیب فلسفه، دین، عشق و سیاست در قالبی سوررئالیستی محسوب میشود. «بولگاکف» در این اثر، جهان مادیگرای شوروی را در برابر ساحت معنویت و حقیقت قرار میدهد و از خلال طنز و خیال، بحران معنای انسان مدرن را به نمایش میگذارد.
رمان در دو فضای متفاوت میگذرد:
مسکو دهه ۱۹۳۰: جهانی بیروح، بیخدا و مملو از دروغ، بوروکراسی و ترس.
اورشلیمِ عهد پیلاطس: جهانی که در آن مسئلهی ایمان و حقیقت در برابر قدرت سیاسی قرار میگیرد.
«بولگاکف» با کنار هم گذاشتن این دو جهان، نشان میدهد که تاریخ تکرار میشود؛ قدرت همیشه در برابر حقیقت میایستد، و انسانِ ضعیف یا از ترس سکوت میکند یا قربانی میشود. پیلاطس و نویسندهی مسکویی (مرشد) دو تصویر از یک روحاند: کسی که حقیقت را میداند اما نمیتواند از آن دفاع کند.
«بولگاکف» از ابزار رئالیسم جادویی برای نقد واقعیت استفاده میکند. ورود شیطان (ولند) و یارانش به مسکو، نوعی مداخلهی متافیزیکی است در جهانی که وانمود میکند متافیزیک وجود ندارد. در این جهان الحادی، شیطان تنها کسی است که انسانها را وادار به اعتراف میکند. به همین دلیل، ولند نه ضد خدا، بلکه ضد دروغ است. او حقیقت را بهشیوهی معکوس برملا میکند و بدینگونه «بولگاکف» مرز سنّتی خیر و شر را در هم میشکند.
در مرکز رمان، عشق میان مرشد و مارگریتا قرار دارد؛ عشقی که در جهانی ویرانشده از معنویت، تنها نیروی نجاتبخش است. مارگریتا برای نجات معشوقش از نابودی روحی، به خدمت شیطان درمیآید. امّا این پیمان با شر، در نهایت به رهایی منجر میشود؛ نه از طریق تقوا، بلکه از طریق وفاداری، فداکاری و عشق خالص. بولگاکف در اینجا تفسیری تازه از رستگاری ارائه میکند: رستگاری در عشقِ انسانی و صداقت درونی نهفته است.
«مرشد و مارگریتا» اثری است دربارهی حقیقت، ایمان، عشق و هنر در جهانی که هر چهار مفهوم از آن حذف شدهاند. «بولگاکف» اثری میآفریند که امروز نیز دربارهی وضعیت انسان معاصر سخن میگوید؛ انسانی که میان عقل و ایمان، واقعیت و خیال، قدرت و وجدان، سرگردان است.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .