چه کسی فکرش را میکرد که باهوش بودن بتواند باعث آزار دیدن افراد شود؟ امّا من اغلب مراجعان باهوشی دارم که نزد من میآیند و شکایت میکنند که بیش از حد فکر میکنند و ذهنشان هیچ آرامشی برایشان باقی نگذاشته است. از شک و تردیدها و سؤالاتشان و از هشیاری و حواسِ تیزشان که به همۀ جزئیات توجه میکند، عاصی شدهاند و میخواهند ذهنشان را از برق بکشند. رنج دیگری که این افراد از آن شکایت دارند، این است که احساس میکنند با بقیه فرق دارند. کسی آنها را درک نمیکند و دنیای امروزی برایشان آزاردهنده است. برای همین مدام تکرار میکنند: «من به این دنیا تعلّق ندارم.» ازدحام مدام افکارشان آنها را به تداعلی افکار بیپایان میکشاند: هر فکری به فکرِ دیگری منجر می شود و خیلی سریع طوفانی در ذهنشان بهپا میشود. آنها نه میتوانند این جریان را دنبال کنند و نه میتوانند آن را ساکت کنند؛ در نهایت در مقابل این ازدیاد اطلاعات مأیوس میشوند. واژهها محدودشان میکند و توان این را ندارند که ظرافت و پیچیدگی افکارشان را بیان کنند. آنچه کم دارند اطمینانی است که بتوانند به آن تکیه کنند و سؤالات بیش از حدی که در ذهنشان هست، نظام باورهای آنها را مانند ریگِ روان، ناپایدار و مضطرب میکند و از این مسأله شکایت دارند: «چرا بقیۀ افراد مسائلی را که برای من اینقدر واضح است، متوجه نمیشوند؟ انگار فقط منم که همهچیز را اینطوری تحلیل میکنم! اگر حق با من نباشد چه؟»
حساسیت، هیجان و حالات عاطفی، متناسب با هوش است. این افراد با کوچکترین برخوردی، پُر از خشم یا درماندگی و یا غم میشوند. از نظر آنها، این دنیا کمبود عشق دارد. این افراد که ذهن پُرکاری دارند بین کمالگرایی مطلق و هشیاریِ بیاندازه گیر افتادهاند. آنها از یافتن کمک ناامیدند چون حس میکنند نیتهای خوب، مشکلاتی را هم به همراه دارند. کتاب حاضر به افراد میآموزد که هدایت ذهنِ پُرکارشان را به دست بگیرند.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .